نقل مکان

جون 16, 2010

دوباره برگشتم به بلاگفا…

http://www.peerdokhtar.blogfa.com

تا فیلتر بعدی آنجا هستم…

ف مثل فیلتر!

جون 13, 2010

از دو روز پیش متوجه شدم که ناگهان آمار بازدیدکنندگان وبلاگم پایین آمد. اول نفهمیدم چرا. تا اینکه دوستان با ای میل و در بلاگفا بهم خبر دادند که وبلاگم فیلتر شده.
راستش دلم گرفت. عجب مکافاتی شده این وبلاگ. توی بلاگفا با فحش و تهدید و پیغام های خصوصیِ مستهجن کاری کردند که فرار کنم. اینجا هم که آمدم و تازه داشتم عادت می کردم که فیلتر شدم.
برای چی آخه!؟
این چه کثافت کاری ئه که راه انداختن!
هیچ حرف عجیبی هم نزدم. کاش زده بودم…
عجبا!

حکمِ خاک

جون 12, 2010

این پست به علتی حذف شد…

سیاسی بود و از راه دور شعر سیاسی نوشتن سخت نیست.

مخلص

سرکوب

جون 10, 2010

از صبح که بیدار شدم سرم درد می کند. نمی دانم چرا. یکی از همکارانم می گوید به خاطر تغییر فصل است. دیگری می گوید میگرن است و ارثی ست. یکی دیگر اعتقاد دارد به خاطر خستگی و شلوغی ذهن است. خودم فکر می کنم همه ی اینها هست اما چیز دیگری هم هست. فکر می کنم، سردردم به خاطر سرکوب سال هایی باشد که زندگی کرده ام. در سرزمین من وقتی به دنیا می آیی هنوز سرت از کانال زایمان بیرون نیامده یک موجود نامرئی با یک پتک منتظرت ایستاده که تا بیایی بیرون، بکوبد توی سرت و دو بار هم بکوبد. یک بار بکوبد خاطر به جنسیت ات، بار دیگر به خاطر ایرانی بودنت.
بعد، این ضربه های سر ادامه پیدا می کند. در خانه. در خیابان. در مدرسه. در رادیو، تلوزیون، روزنامه. در نگاه ها و کلام ها و حرکت ها. آنقدر در سرت می کوبند که بعد از مدتی برای خودت هم سرکوب عادت می شود. درونی می شود. می شود محتوای زندگی ات. آنقدر که خودت هم سرت را می کوبی به دیوارها، خودت هم برای خودت دیوار می شوی. اگر تنها بمانی اذیتت می کنند. تصمیم می گیری مستقل شوی. ازدواج می کنی. تشکیل خانواده می دهی. اگر زن باشی می گذاری همسرت سرکوبت کند. خانواده ی شوهرت سرکوبت کند. مغبون می شوی. دسیسه می چینی. تن می دهی. سرسپرده می شوی. اگر مرد باشی حرف هایت را می خوری. تلخ می شوی. فرصت طلب و ریاکار می شوی. بدجنس و کینه توز می شوی.
دو سه روزی ست که خسته ام. کار هم امانم را بریده. اگر نتوانستم این چند روزه برای کامنت ها پاسخ بگذارم مرا ببخشید و لطفاٌ آن را به حساب بی توجهی نگذارید.

دلدادگی و ناکامی

جون 9, 2010

دیروز وقتی رافائل سه ساله و مادرش از راه رسیدند، آریلِ شش ساله و پدرش از قبل در سالن انتظار نشسته بودند. من هم در اتاقم با یکی از مریض ها تلفنی صحبت می کردم. مادر رافائل و پدر آریل با هم زن و شوهر بودند. اما با هم اختلاف داشتند و برای همین مدتی ست جدا از هم زندگی می کنند و یک سالی می شود که من آنها را با هم ندیده بودم. رافائل بچه ی هر دوشان است و آریل بچه ای ست که از ازدواج قبلی پدر آریل برایش به جا مانده. مادر رافائل زنی ست جذاب و خوش و قد و قامت و پدر آریل خوش تیپ و خوش سر و زبان.
همانطور که تلفنی حرف می زدم، از سالن انتظار صدای بگو و بخند می آمد. معلوم بود این زن و شوهر که تا دیروز سایه هم را با تیر می زدند، با هم گرم گرفته اند. تلفن که تمام شد در را باز کردم تا از رافائل و مادرش دعوت کنم به داخل اتاق معاینه بیایند. دیدم چهار نفری مشغول خوردن ساندویچ پنیر هستند. مکث کردم. سلام کردم و پرسیدم با هم می آیید داخل اتاق؟ چیزی نگفتند. مثل این بود که از من خجالت می کشیدند که حالا از نو مثلاً خاطرخواه هم شده اند یا این که شاید فقط دلشان باز هوای همدیگر را کرده بود. همانطور روی صندلی ها نشسته بودند و چیزی نمی گفتند. ساندویچ های نیم خورده شان را هم نمی خوردند. بعد به طور غیرمنتظره پدر آریل سکوت را شکست و گفت:» ابلهانه س» و باز تکرار کرد، گفت: » ابلهانه س»
مادر رافائل گفت:» آره می دونم. البته که ابلهانه س. این که مسلمه. خودم هم می دونم.» و بعد اضافه کرد: » ولی خنده داره، می دونی، خنده دار هم هس.» و بعد خندیدند. بچه ها هم خندیدند. من هم خنده ام گرفته بود. آنها می خندیدند. شاید می دانستند برای چی. اما من. من نمی دانستم چرا می خندم. می خندیدم شاید به این که چطورآدم ها زود از هم می برند، بعد باز دوباره به هم نزدیک می شوند، یا این که اصلاً همینجوری، بیخود و بی جهت به خنده ی آنها می خندیدم. هر چه بود احمقانه بود.

پوسته ی ترس

جون 8, 2010

وحشت همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست. باورمان نمی شود که نمی شود نترسید. همانطور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد. حتی تصورش برایمان مشکل است. لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد. و ترس ما لاک ماست. پوسته ای سخت است که از فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدم های بیرون جدایمان می کند. همیشه محتاطیم. به کوچک ترین حرکت نا آشنایی سرمان را می دزدیم و درون پوسته ی ترس پنهان می شویم. نفوذناپذیر و جامد. در درون این قشر عظیم است که کابوس هایمان عذاب مان می دهد. در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، می بینیم، می شنویم و همه گمان می کنند که سنگینیم، نمی بینیم، نمی شنویم، خوابیم. و یا، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر می کنند پذیرفته ایم. خدایمان هم همین جاست. زیر لاک ماست. بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند می دهد. اگر او نباشد چه کسی بازگویی رنجهایمان را بشنود؟ باور نمی کنیم که حیات همین است. همین که برما گذشته است. بر ما که قهرمان نیستیم. لاک پشت هم نیستیم.

هرمز شهدادی

چشم های عاشق

جون 7, 2010

آنوقت ها که در بخش چشم بیمارستان لبافی نژاد انترن بودم یک بار مرد جوانی آمده بود که وقتی داشت تنیس بازی می کرد، توپ به چشمش اصابت کرده بود. ضربه آنقدر شدید بود که چشمش کاملاً له شده بود و دیگر کاری نمی شد برایش انجام داد. پسر جوان و خوش تیپی بود. یادم می آید التماس می کرد که چشمش را خالی نکنند. می گفت نامزد دارد و عاشقش است و اگر چشمش را از دست بدهد نامزدش ترکش می کند. نشسته بود روی زمین و توی سر خودش می زد. دیشب یک لحظه به یاد او افتادم. راستی الان کجاست؟ چشم سالمش آیا می بیند؟ با درد از دست دادن چشمش کنار آمده؟ هنوز تنیس بازی می کند؟ و عشقش…؟

درست مثل آدم ها، دنیای عجیبی دارند چشم ها. چشم ها با هم نگاه می کنند. با هم اشک می ریزند. با هم می خندند و به وجد می آیند. با هم بسته می شوند. با هم به خواب می روند و اگر به چشمی آسیب برسد طوری که نابود شود، چشم دیگر هم ضعیف می شود و چه بسا از غصه می میرد. درست به همین خاطر است که در ضایعات جدی چشم و به خصوص بعد از ضربه های شدید، چشم مبتلا را هرچه زودتر تخلیه می کنند چون جراحان چشم از آن وحشت دارند که چشم دیگر هم به خاطر همدردی با چشم آسیب دیده از بین برود. هرچند برای این همدردی توجیه علمی وجود دارد. اما حقیقت آن است که چشم ها در یک کلمه عاشق همند.

دیدار به صرف یک فنجان دعوا

جون 6, 2010

مادر دوستم از ایران آمده. مادر دوستم هر بار که می آید، چهار ماه می ماند و در سال دست کم دو بار برای دیدن دخترش می آید. شوهر دوستم کلافه است. چون در خانه نمی تواند عصبانیت و دلخوری اش را از این وضعیت ابراز کند، وقتی با هم می روند بیرون، تلافی می کند. دیروز بعداز ظهر بعد از مدت ها با هم قرار گذاشته بودیم تا همدیگر را ببینیم. اما حیف… تمام یک ساعت ملاقات مان، این دو با هم دعوا کردند. گاهی صداشان بالا می رفت و میزهای همسایه برمی گشتند و ما را تماشا می کردند. فکرش را بکنید… به من هم توجهی نداشتند. در واقع من بهانه ای بودم که آنها را از خانه بیرون کشانده بود تا بتوانند بیایند و دور یک میز بنشینند و مثل آدم های شرِ فیلم های کابوی به روی هم آتش بکشند. اسلحه نبود اما. مثل فیلم های کابوی مهیج هم نبود. از احساسات شورانگیز و متناقض هم خبری نبود. گرما بود و جنون و یک مشت حرف های همیشگی که هنگام دعوا بین بیشتر زن و شوهرها گفته می شود. مادرِ من. مادرِ تو. خواهرِمن. برادرِ تو، دوستِ تو. اَاااااااه اَه. گفتم آخر خودتان چی. این که همش شد دیگران. به این دیگران بگویید، بروند شر را کم کنند. خودتان چه می خواهید از زندگی. از خودتان. از همدیگر. از با هم بودن. دوستم زد زیر گریه. شوهرش با حالت قهر میز را ترک کرد. دوستم که رفت دست شویی صورتش را بشوید، من مانده بودم و یک میز و سه فنجان قهوه ی خالی، ویک لیوان آب که در میز بغل دمر افتاده بود و از لبه اش، بعد از ظهرِ روزِ شنبه چکه چکه به زمین می ریخت.

فراموشی

جون 5, 2010

«مادری بچه ی شانزده ماهه اش را در ماشین فراموش کرد و بچه از شدت گرما آب بدنش را از دست داد و مرد.»
وقتی دیشب این خبر را خواندم سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم عجب. چه مادرهای بی مسئولیتی. مگه می شه آدم بچه اش رو توی ماشین فراموش کنه و بره سر کار. در دنباله ی خبر نوشته بود: «زن، مادر چهار فرزند است. شب قبل از وقوع حادثه با همسرش تا صبح در بیمارستان در کنار بچه ی دیگرشان بودند. بچه ی دیگر این پدر و مادر مبتلا به یک بیماری لاعلاج است و در بیمارستان بستری ست.» اینو که خوندم دلم گرفت. گفتم حتماٌ زن خسته بوده. اینقدر داغون و نگران که خودش و زندگیش رو از یاد برده و بچه اش رو توی ماشین جا گذاشته. بعد دوباره فکر کردم و با خودم گفتم. اما هرچی. آدم هرچقدرهم خسته باشه مگه می تونه بچه اش رو فراموش کنه…
دیشب خیلی خسته بودم. خواب و بیدار، چراغ ها را خاموش کردم و رفتم خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم برخلاف عادت معمول، از گربه زرده خبری نیست و فقط گربه سیاهه مشغول رقصیدن و ناز و اداست. وحشت کردم. دیشب فراموش کرده بودم گربه ام رو بیاورم خانه. به دو رفتم پنجره را باز کردم و صداش کردم. طفلک هراسان از زیر بته ی گل رز آمد بیرون و شروع کرد میومیو کردن.
یاد آن مادر افتادم.
ببین چطور آدم فراموش می کند..
یعنی می شود؟

مادری به نام ایکس

جون 4, 2010

دیروز وقتی که داشتم کار می کردم، یکی از پرستارها نوزادی را بغل کرده بود. به من نزدیک شد و گفت: ببینش چقدر نازه
راست می گفت. نی نی صورتش گرد بود و پوستش مهتابی. چشم های درشت قهوه ای و مژه های بلندش آدم را یاد پری توی قصه ها می انداخت.
پرستار با تاسف ابروهایش را بالا انداخت و با لحن غمگینی گفت. اینم ایکسی ئه.
دلم گرفت. عجب. این هم از همان نوزادهایی بود که مادرش نمی خواست بعد از زایمان هویتش آشکار شود . آمده بود و در اتاق زایمان زاییده بود و بعد ساکش را بسته بود و از بیمارستان رفته بود. بعضی وقت ها این مادرها در کاغذی نام خود را می نویسند و می گذارند در یک پاکت و آن را به طور محرمانه می گذارند لای پرونده. یک وقت هایی هم نه. قانون فرانسه به زن این اجازه را می دهد که به صورت ناشناس به بیمارستان بیاید، وضع حمل کند و نوزادش را به بیمارستان واگذار کند و به طور ناشناس از بیمارستان برود و به این ترتیب برای کودکش تا ابد بشود یک آرزو. یک خیال. یک توهم. یک روح. یک راز سر به مهر.

با انگشتم دست کوچکش را گرفتم و در دلم سرنوشت را لعنت کردم.