یک روز نه…

جون 3, 2010

نه زن زیبای پشت گیشه ی بانک و چشم های سیاهش، نه مادر آرش پسر همسایه مان که دامن های بلند و پرچین می پوشید، نه مادر لیدا و زنبیل های رنگارنگش، نه خاله مریم که هر هفته دو بار به ما سر می زد، نه خانم جوان همسایه با گلدان های شمعدانی اش، نه زن های مو طلایی که با هم توی فیلم ها می دیدیم، نه خانم احمدی با آن چوب سیگار بلند و شیک، نه پری خانم، دوست کودکی ات که صدای طنازش دل همه ی مردهای عالم را می لرزاند…
نه مادر، دست هیچکدام این زن ها دست های تو نبود. هیچکدامشان لبخندش شبیه لبخند تو نبود. هیچکدام شان برایم تو نبودی. نیستی…

جدایی

جون 2, 2010

دیشب یکی از دوستانم زنگ زد و یک ساعت تمام در مورد مسائل خصوصی خودش و همسرش حرف زد. می گفت با همسرش سکس درستی ندارد. می گفت نه او می تواند با شوهرش بخوابد و نه شوهرش با او. مثل دو تا دوست کنار هم به خواب می روند. این مسئله هر دو شان را نگران کرده و با اینکه همدیگر را دوست دارند تصمیم گرفته اند از هم جدا شوند.
متوجه علت نگرانیش شدم اما اصلاٌ سر درنیاوردم چرا می خواهند از هم جدا بشوند.
نمی دانم. شاید من خیلی رمانتیک هستم.
ویا شاید آنها خیلی …

زن خوشبخت

مِی 31, 2010

دیروز یک کتاب برداشتم و از خانه رفتم بیرون. در جایی، برکه ای پیدا کردم و چمنی و زیراندازم را پهن کردم و نشستم کنار برکه. نشستم به تماشای مرغابی هایی که در برکه شنا می کردند و خیره شدم به سطح آرام و سبز آب. سگی آن سوی برکه می دوید و پسر بچه ای در پی اش هی با صدای بلند می گفت: بیا اینجا. بیا اینجا… گاهی مظاهری از زندگی، خودش می شود یک صحنه ی نمایش. انگار رفته ای تئاتر و جای اختصاصی در لژ رزرو کرده ای و نشسته ای و نمایش بکری را تماشا می کنی. خواندن کتاب را کاملاٌ فراموش کردم. حیفم می آمد به جای نگاه کردن، بنشینم و کتاب بخوانم.
هنوز چند دقیقه ای از تماشای نمایش نگذشته بود که زن نسبتاٌ مسنی آمد و کنارم نشست. زن چاقی بود با موهای خرمایی کوتاه. عینک ته استکانی روی چشم هایش گذاشته بود و ماتیک قرمز خوش رنگی به لب هایش مالیده بود.
نشست کنارم و گفت: چه هوای خوبی ئه. نه؟
گفتم: بله. خیلی بهتره از هوای هفته ی قبل
زن بادی به غبغبش انداخت و گفت: هفته ی قبل اصلا خوب نبود. البته حالیم نشد چون بچه هام اومده بودن پیشم. من یه دختر دارم و دو تا پسر و دو تا نوه. اونا مدام بهم سر می زنن. من زن خوشبختی هستم خانم می دونید. من خیلی خوشبختم.
گفتم: چه خوب. براتون خوشحالم
گفت: بله خانوم خوشبختی رو دست کم نباید گرفت. خواهر من بچه هاش گذاشتند و رفتند و هیچکی نداره. برادرم آلزهایمر گرفته. دوست صمیمی ام بهش گفتند که سرطان سینه داره. همسایه م توی همون هواپیمایی بود که توی برزیل سقوط کرد. اما، اما خب خوشبختانه من اینطوری نیستم و خوشبختم.
گفتم: بله اینطور که می گویید شما خیلی خوشبختید و من هم براتون خوشحالم
دیگر دوست داشتم زن خوشبخت برود پی کارش. اما نمی رفت. همانطور نشسته بود و با جزئیات در مورد نوه های کوچکش ماری و ژان صحبت می کرد. کیفش را باز کرده بود و عکس تک تک آن ها را به من نشان می داد. برایم تعریف می کرد که تابستان سال گذشته با دخترش به مالاگا رفته و امسال هم قرار است با پسرش برود جزیره ی سسیل. گفت که شوهرش چند سال پیش بعد از بیست و پنج سال زندگی مشترک او را ترک کرده و با زن دیگری رفته است. آن روزها دلش شکسته اما حالا خوشبخت است. خوشبخت، خوشبخت، خوشبخت…
دلم گرفت. حس می کردم این زن عمیقاٌ احساس بدبختی می کند. اما بهانه های خوشبختی اش را می گذارد در کیف دستی اش و با خودش دور شهر می گرداند و به همه نشان می دهد. زیر بار تنهایی اش نمی رود. نمی خواهد برود زیر بار زندگی، زیر بار این واقعیت که خوشبختی مفهوم گنگی ست که با تلنگری می تواند خدشه دار شود و نمی خواهد بداند که مثلاٌ حضور ناخوانده اش تا چه اندازه می تواند برایم، برکه و مرغابی هایش را خط خطی کند.

مرد عرب و من

مِی 28, 2010

دیشب وقتی از محل کارم بیرون آمدم، چشم هام سیاهی می رفت و احساس ضعف می کردم. تا خانه هنوز راه زیادی مانده بود. دیدم بهتر است بروم و از یکی از بقالی های میان راه بیسکویت یا بسته ای شکلات بگیرم و بخورم.
بقال مرد جوانی بود، چهارشانه و قد بلند و عرب و مثل بیشتر مردهای عرب نگاه هیزی داشت . بیرون از مغازه در پیاده رو در جعبه هایی میوه چیده بود. در جعبه ها از موز و پرتقال و سیب بود تا توت فرنگی و کیوی و آناناس. در یکی از جعبه ها چشمم افتاد به گلابی جنگلی. من این میوه را خیلی دوست دارم. برایم بو و طعم شمال و جنگل هایش را دارد. پاکتی برداشتم و خواستم چند گلابی جنگلی خوب و رسیده جدا کنم و بگذارم توی پاکت. خوب که نگاه کردم دیدم پوست گلابی ها چروکیده و در جاهایی حتی له شده. معلوم بود مدت زیادی، بیرون در جعبه مانده بودند و خاک خورده بودند.
مردک از مغازه آمد بیرون و با لحن صمیمی گفت: چی شد؟ منصرف شدی؟
من گفتم: بله. مثل اینکه این گلابی ها خیلی رسیده اند.
مردک چشم هایش را ریز کرد و گفت: آهان. حتماٌ یه چیزِ سفت می خوای. نه؟
و لبخند کثیفی زد.
به روی خودم نیاوردم. یک شکلات کیندر از روی پیشخوان برداشتم و پولش را حساب کردم و از مغازه زدم بیرون.
در راه تا مدتی با خودم فکر می کردم چه رابطه ای ست بین مرد عرب بودن و در بیشتر اوقات هیز و هرز بودن.
فرقی نمی کند کجا به دنیا آمده باشند. بیشترشان حتی در فرانسه به دنیا آمده اند و همین جا بزرگ شده اند اما باز تا چشم شان به یک زن می افتد، باید شوخی های زشت کنند، نگاه های خریدار بیندازند و لبخند های کثیف بزنند. با بیشترشان که حرف می زنی همه عاشق مادرشان اند. اگر متاهل باشند، زن شان مقدس است و مادر فرزندشان و کسی حق ندارد نگاه چپ به همسران شان بیندازد. اما نگاه های خودشان در خارج از خانه همیشه از اندام زنی به قامت زن دیگر می لغزد. راستی چه چیز باعث می شود که آنها اینطور باشند. خیلی ها این هرزه گری را به جغرافیا و ژنتیک و زیاد بودن فعالیت جنسی در این نژاد ربط می دهند، اما به نظر من بیشتر از هر چیز این یک گره ی فرهنگی ست

کتاب بازی

مِی 25, 2010

پروانه ی عزیزم من را دعوت کرده به یک بازی. این بازی که شما هم احتمالاٌ در وبلاگ پروانه و یا در برخی از وبلاگ های وبلاگستان دیده اید، معرفی هفت کتاب است که در طول زندگی خوانده ایم و تحت تاثیر قرار گرفته ایم.
راستش سوال مشکلی ست. هر چه فکر می کنم می بینم نمی توانم از بین کتاب هایی که خوانده ام فقط هفت کتاب را انتخاب کنم. چون در اینصورت احساس می کنم در حق کتاب های دیگر ظلم شده است. برای همین تنها به کتاب هایی که در کودکی خواندم بسنده می کنم. چون یادآوری کتاب هایی که در کودکی خواندم برایم توام هستند با احساس امنیت و مهربانی.
اولین کتابی که خواندم را خاطرم نیست. اما کتاب توکایی در قفس و تصاویرش به طور کم رنگی در ذهنم مانده است. یادم می آید، مری پاپینز و پی پی جوراب بلند شخصیت های مورد علاقه ام بودند. بعد هم که به شدت درگیر ماجراهای تن تن و میلو شدم. شیفته ی شخصیت کاپیتان هادوک بودم و از کارهای پروفسور تورنسل خنده ام می گرفت. تن تن را زیاد درک نمی کردم. شاید به خاطر اینکه تن تن زیادی جدی و خوب بود و آنقدر کارش درست بود که مو لای درزِش نمی رفت. در ماجراهای تن تن، کتاب های هفت گوی بلورین و معبد خورشید و روی ماه قدم گذاشتیم و همینطور جواهرات کاستافیوره برایم از همه جذاب تر بود. بعد هم سری کتاب های لوکی لوک. آستریکس و اوبلیکس. از والت دیسنی هم مثل تقریباٌ همه ی بچه ها خاطره ی خوبی دارم. میکی موس را زیاد دوست نداشتم. اما تا دلتان بخواهد از گوفی و عموی دانلداک، پیکسو خوشم می آمد. از کتاب های دیگر که در خاطرم هستند و دوستشان داشتم، افسانه های روسی، منظومه های داستانیِ شکوه قاسم نیا. داستان های گوهر مراد برای بچه ها. سری داستان های خوب برای بچه های خوب. و همینطور کتاب های صمد بهرنگی و داستان های علی اشرف درویشیان.
البته الان که فکر می کنم می بینم کتاب های سری آخر یعنی کتاب های صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان، کتاب های ناجور و مخربی بودند. کتاب مفید برای بچه ها، کتابی ست که هیچ خط ایدئولوژیک به بچه ها ندهد، احساساتشان را در موضع احساس گناه قرار ندهد، به قدرت تخیل بچه کمک کند و به کودک حق انتخاب بدهد. همینطور، تعریفی صریح از خوبی و بدی نداشته باشد و ذهن بچه را از همان کودکی خراب نکند.
بیشتر از این حاشیه نمی روم و خسته تان نمی کنم.
من هم به نوبه ی خود از همه ی دوستان خوبم دعوت می کنم که اگر دوست و حوصله داشتند در این بازی شرکت کنند.

غروبِ یک روز خاص

مِی 23, 2010

بعد از ظهر یکشنبه است. هنوز هوا روشن است و آفتاب دارد به کندی خودش را از روی دیوار می کشد پایین. صدای بچه ها که تا نیم ساعت پیش در محوطه ی ساختمان مشغول بازی بودند، فروکش کرده. پرنده ای می خواند و صدای قطار که گاه و بی گاه از دور به گوش می رسد فکر آدم را با خود می کشد و می برد به جاهای دور. یکشنبه بعدازظهرهای اینجا مثل غروب های جمعه ی خودمان می ماند. حتی اگر سرت شلوغ باشد و مهمان داشته باشی و یا مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده باشی، باز غروب یکشنبه درِ خانه ات را می زند. می آید سراغت و می نشیند گوشه ای در اتاق و در فضای خانه ات نفس می کشد. اینطور وقت ها حس غریبی داری. با اینکه مثل همیشه زنده ای و حالت خوب است و چه بسا با مهمان هایت در حال گفت و گو و خنده ای، باز حضور سنگین این مهمان مرموز با توست، در توست و انگار در وجودت ته نشین می شود. تا همین پارسال هر یکشنبه از خانه می زدم بیرون. اما حالا می دانم که یکشنبه در خیابان ها هم دراز کشیده و تا به خودت بیایی می بینی قبل از تو به کافه ها و رستوران ها هم رفته است و برای خودش نوشیدنی یی سفارش داده و دستش را گرفته روی دهانش و آرام خمیازه می کشد.

یکشنبه برای مسیحیان یادآور مسیح است و برای من یادآور یهودا. دوست دارم غروب های یکشنبه بنشینم و انجیل به روایت یهودا را بخوانم.

اجتناب ناپذیر

مِی 21, 2010

امروز مادرِ مادربزرگ دوستم در سن نود و نه، صد سالگی خواب به خواب شد و از دنیا رفت.
دوستم عزادار است و ناراحت. ناراحتی اش هم قابل درک است. انس داشته به مادرِ مادربزرگش و مثل پاره ی تنش بوده. آدم خدا نکند عزیزی را از دست بدهد. خیلی اذیت می شود. تکه ای از خودش را انگار می سپارد به خاک . امروز با دوستم تلفنی حرف می زدم، بی تابی می کرد. سعی کردم آرامش کنم اما آرام نمی شد و مدام تکرار می کرد: آخر چرا مادرِ مادربزرگِ من؟! چرا من؟! آخر چرا خانوم جون…
در دلم گفتم: آخر اگر مرگ سراغ مادرمادربزرگ ها نرود، پس سراغ چه کسی برود. مرگ است دیگر. با صدای آرام که حتی خودم هم به زحمت می شنیدم گفتم: به هرحال همه ی ما باید بریم دیگه… تا ابد که نمی تونیم بمونیم.
با لحن رنجیده ای گفت: چیزی که ناراحتم می کنه همینه. همه می گن چون سن خانوم جون بالا بوده باید می رفته. من می گم نه. می شد هم که نره. پیش ما بمونه!همیشه پیش ما بمونه!

جر و بحث کردن بی فایده بود. عزادار بود و خشمگین. باید چند روز دیگر دوباره با او تماس بگیرم. تا آن موقع شاید پذیرفته باشد که مادرِ مادربزرگ ها هم روزی می روند و چاره ای هم نیست.
خوشحالم که نه مادرِ مادربزرگ هایم را در زندگی دیدم و نه پدرِ پدربزرگ هایم را. حتی پدر بزرگ هایم را هم درست و حسابی ندیدم و چهره شان خاطرم نیست. وگرنه به تعداد عزیزان از دست رفته ام اضافه می شد. بار اندوهم بیشتر بود و بیشتر با هر فراقی تکه تکه می شدم.

قاعده ی بازی

مِی 19, 2010

هنوز خونه نرسیدم که تلفن زنگ می زنه. خانوم ماماست. خانوم ماما با صدای خش دار و نفس نفس زنان از اون ور خط می گه: فردا صبح اول وقت قراره یک خانومُ که دوقلو حامله س و جنین هاش نارسن، سزارین کنن. از همین امشب گوش به زنگ باشین تا هروقت زنگ زدن خودتون رو زود برسونین کلینیک. قصد مزاحمت نداشتم. خواستم بدونین.
آخه بی معرفت، ماما جون، نمی تونستی بذاری اینو فردا صبح بهم بگی. مصبت رو شکر. می ذاشتی امشب من با خیال راحت این سرِ صاب مرده رو بذارم روی بالش و کپه ی مرگم رو بذارم. نکنه داری انتقام همین دو روز پیشُ ازم می گیری که ازت خواستم، یه ساعت وایستی کنار اون نوزاد آپنه ای ئه و علائم حیاتی اش رو کنترل کنی و از پیشش جم نخوری. یا اینکه به خاطر ده دوازده روز پیش بود، که توی مهمونی کلینیک هر کاری کردی که با دکتر شیش همون متخصص بیهوشیِ خوش تیپه گرم بگیری، تیرت خورد به سنگ و اون محلت نگذاشت و اومد با من شروع کرد خوش و بش کردن و منم کم نذاشتم. هی اون گفت، هی من و هی خندیدیم با هم. یا شاید هم به خاطر این باشه که من خیالاتی شدم و دارم توی ذهنم یک مشت اراجیفِ خاله زنکی می بافم برای اینکه مشکلات خودم از یادم بره و همه ی بد بیاری هایی که این چند وقت آوردم رو خراب کنم روی سر تو. تویی که مامای زحمتکش و وظیفه شناسی هستی و در واقع امشب هم تنها وظیفه ات رو انجام دادی و باید بهم زنگ می زدی و یادم بره که چقدر این چند روزه هوا گرفته س و یادم بره که دو سه شبه نتونستم خوب بخوابم و یادم بره زندگی همیشه اون چیزی رو که ازش انتظار داری برات برآورده نمی کنه و یادم بره که زندگی می تونه نامرد باشه؛ که هرکی باشی و هر کار کنی آخرش می بینی داری دست و پا می زنی توی یه سراب. یه خواب. یه فیلم. یه نمایش. یه بازیِ بی برنده.

یک روز بعد نوشت: بالاخره دوقلوها آمدند. امروز، ساعت هشت صبح. سرخ و سفید و ناز. یک پسر و یک دختر. دختر 1900 گرم و پسر 2100 گرم. دختر کمی مشکل تنفسی داشت و برای همین بستری شد در بخش نوزادان. خوش اومدین کوچولوها. خوش اومدین به این زندگی. امیدوارم دنیا به کامتون باشه. خوشحالم که حالتون خوبه و خوشحالم که امشب می تونم با خیال راحت بخوابم

یک نامه

مِی 18, 2010

سلام دوستان. من برگشتم. نشد که زودتر با شما تماس بگیرم. اما دیشب که به خانه برگشتم و صدای شما را روی پیغام گیر تلفنم شنیدم، دلم پر شد از شادی و بی اختیار خندیدم. فکر می کنم هفت هشت ماهی می شود که همدیگر را ندیده ایم. تا الان باید نازنین کوچولو حسابی بزرگ شده باشد.
سفر خوب بود. باید به این سفر می رفتم. دلم برای تهران عجیب تنگ شده بود. هر جا باشی و در هر شرایطی باشی، تهران ترا باز به سوی خودش می کشد. بیشتر اوقاتم را با خانواده ام گذراندم و با دو تا از دوست های قدیمی. کمی از شهر زدم بیرون. با دوستان تازه آشنا شدم. کمی در خیابان ها پرسه زدم. رفتم محله های قدیمی. سینما رفتم. سرک کشیدم توی مغازه ها. کمی استراحت کردم. کمی برای خودم الکی خندیدم. هوا خوب بود و بهاری. شهر زیبا شده بود و طبیعت بی نظیر بود. نمی دانم شما چند سال است به تهران نرفته اید ولی من هر بار می روم شهر را تمیزتر می بینم. ترافیکش نسبتاٌ کم شده و پر شده از اتوبان های تازه و راه های جدید. جرئت نکردم خودم تنهایی پشت رل بنشینم. می ترسیدم خروجی ها را اشتباه بروم و ساعت ها در اتوبان ها دور خود بچرخم.
چیزی که در این گشت و گذارها خیلی اذیتم می کرد دیدن بچه های کم سن و سال در حال فروختن فال حافظ و سیخ و جوراب و باقلا بود و نابسامانی و هرج و مرج و کثافت کاری و بی انگیزگی جوان ها و درد و مرض و تاراج مملکت و بی تفاوتی پزشک ها و پدرسوختگی قشر بهداشت و درمان و آدم های در به در و گربه های در به در و پز و تکبر قشر نوکیسه و برج های سر به فلک کشیده و کوه های غارت شده و دریاهای غارت شده و زندگی های غارت شده و قلب های غارت شده و اعتیاد و فساد و گرانی و جراحی پلاستیک دماغ و لب و گونه و جراحی پلاستیک ابرو و سینه و خیابان و جراحی پلاستیک سیاست وهنر و روزنامه و بریدن سر درخت ها و بریدن زبان اجتماع و و کوبیدن و زدن و له کردن و سوزاندن و باز سگ کشی و آدم کشی و مراکز امداد و خیریه و نذری و کوفت و دیدن گشنگی خیلی ها و سیری ناپذیری بعضی ها بود
خلاصه اینطوری ها بود اما با همه ی این احوال جای شما رو خالی کردم
چه خوب بود با هم بودیم آنجا.
دلم تنگ شده…
عجبا…

روح بیابان

مِی 16, 2010

ایران که بودم با چند نفر از دوستان رفته بودیم کویر. قبل از آنکه برویم و خودمان را بسپریم به کویر از روستایی گذشتیم به نام حسین آباد. روستای کوچکی بود چسبیده به کویر. تنگِ دل کویر. حسین آباد نشسته بود کنار کویر و فقیر بود. کوچه های نازکش را اگر صاف ادامه می دادی می رسیدی به سینه ی کویر. دیوار حیاط خانه های حسین آباد کوتاه بود. چیزی هم نمی خواست این روستا. به آدمی می مانست که زمانی انتظاری از کسی داشته اما دیگر پاک نا امید شده است؛ کسی که یک عمر چمباتمه بزند، زانوهایش را توی دست هایش بگیرد، به بیابان دل ببندد، خیره بماند به معشوق و آخر سر هم خودش بیابانی بشود. بشود جزئی از بیابان، از کویر. راستی یک روستا چه چیز می تواند از بیابان بخواهد. تپه های شنی اش؟. عقرب ها و سوسک ها و مارمولک هایش؟ یا بادهای وقت و بی وقت بیابان که برای روستا جز انبوه دلتنگی و ماسه چیزی نمی آوردند؟ خدا می داند. شاید روستا دلش را شبی از شب های خدا گذاشته در گروی آسمان کویر. شاید رازی میان کویر و روستاست که آن را تنها شترها می دانند.

 نیمی از شب گذشته حالا. حالا که دارم اینها را می نویسم، خوب می دانم حسین آباد در آغوش بیابان خوابیده است.