بله همین جاست. صندلی شماره ی پنجاه و سه. واگن شمارهی بیست و دو. حیف. دوست داشتم کنار پنجره بنشینم. خستهام. دلم میخواست سرم را تکیه بدهم به پنجره و به مناظر بیرون نگاه کنم و بروم در عالم هپروت و با صدای ممتد قطار خوابم ببرد. اما جایم کنار راهرو افتاده. عیب ندارد. کنار پنجره زن جوانی نشسته است. خیلی داشته باشد بیست و سه چهار سالش است. چشمهای زن خمار است و ابروهایش کمانی. مدام یا با انگشتر فیروزه اش بازی میکند یا با موبایلش. قطار با سرو صدا راه میافتد. مسافرها یکی یکی سوار میشوند. همه میخواهند ساکهایشان را جابجا کنند و بنشینند سر جاشان. مسافرت با قطار را دوست دارم. قطار به زندگی میماند. در مسیر قطار، در هر ایستگاه عدهای سوار میشوند، عدهای پیاده. چند نفری هم همیشه جا میمانند. سوارهها در چشم به هم زدنی پیاده میشوند. پیادهها زود سوار میشوند، آدمها در راه با هم برخورد میکنند. با هم حرف میزنند، با هم دوست میشوند. به هم گاهی لبخند میزنند و گاهی هم به هم میخندند. گاهی از هم رو برمیگردانند، گاهی ساکت اند. اما یک چیز معلوم است: در آخرین ایستگاه همه پیاده میشوند. همه باید پیاده شوند.
نیم ساعتی از سفر گذشته است. زن کیف دستیاش را باز میکند و دستمالی از کیفش در میآورد و میبرد به طرف چشمهایش. زیر چشمی نگاهش میکنم. اشک میغلطد روی گونههایش. به چی فکر میکنی خانم؟ کسی را از دست دادهای؟ خاطرهای دلت را به درد آورده؟ عاشقی؟ عشقت ترک ات کرده؟ یا از تنهایی گریه میکنی؟ به یاد کودکیات افتادی؟ دلت پر از درد است؟ بیماری؟ در امتحانی شکست خوردهای؟ شاید هیچکدام اینها نباشد، نیست. حتماً نیست، خانم. شاید فقط به بهار حساسیت داری. به این هوا. به این قطار که پر است از نفس آدمها. پر است از دلتنگیها و شادیهاشان.
به من ربط ندارد خانم؟
راست می گویی خانم محترم. به من ربط ندارد. راحت باش. اشک بریز. گریه کن. اصلاً فکر کن که اینجا، کنار تو ننشستهام، نیستم….