Archive for مارس 2010

مارس 30, 2010

بله همین جاست. صندلی شماره ی پنجاه و سه. واگن شماره‌ی بیست و دو. حیف. دوست داشتم کنار پنجره بنشینم. خسته‌ام. دلم می‌خواست سرم را تکیه بدهم به پنجره و به مناظر بیرون نگاه کنم و بروم در عالم هپروت و با صدای ممتد قطار خوابم ببرد. اما جایم کنار راهرو افتاده. عیب ندارد. کنار پنجره زن جوانی نشسته است. خیلی داشته باشد بیست و سه چهار سالش است. چشم‌های زن خمار است و ابروهایش کمانی. مدام یا با انگشتر فیروزه اش بازی می‌کند یا با موبایلش. قطار با سرو صدا راه می‌افتد. مسافرها یکی یکی سوار می‌شوند. همه می‌خواهند ساک‌های‌شان را جابجا کنند و بنشینند سر جاشان. مسافرت با قطار را دوست دارم. قطار به زندگی می‌ماند. در مسیر قطار، در هر ایستگاه عده‌ای سوار می‌شوند، عده‌ای پیاده. چند نفری هم همیشه جا می‌مانند. سواره‌ها در چشم به هم زدنی پیاده می‌شوند. پیاده‌ها زود سوار می‌شوند، آدم‌ها در راه با هم برخورد می‌کنند. با هم حرف می‌زنند، با هم دوست می‌شوند. به هم گاهی لبخند می‌زنند و گاهی هم به هم می‌خندند. گاهی از هم رو برمی‌گردانند، گاهی ساکت اند. اما یک چیز معلوم است: در آخرین ایستگاه همه پیاده می‌شوند. همه باید پیاده شوند.

 نیم ساعتی از سفر گذشته است. زن کیف دستی‌اش را باز می‌کند و دستمالی از کیفش در می‌آورد و می‌برد به طرف چشم‌هایش. زیر چشمی نگاهش می‌کنم. اشک می‌غلطد روی گونه‌هایش. به چی فکر می‌کنی خانم؟ کسی را از دست داده‌ای؟ خاطره‌ای دلت را به درد آورده؟ عاشقی؟ عشقت ترک ات کرده؟ یا از تنهایی گریه می‌کنی؟ به یاد کودکی‌ات افتادی؟ دلت پر از درد است؟ بیماری؟ در امتحانی شکست خورده‌ای؟ شاید هیچکدام این‌ها نباشد، نیست. حتماً نیست، خانم. شاید فقط به بهار حساسیت داری. به این هوا. به این قطار که پر است از نفس آدم‌ها. پر است از دلتنگی‌ها و شادی‌هاشان.

به من ربط ندارد خانم؟

 راست می گویی خانم محترم. به من ربط ندارد. راحت باش. اشک بریز. گریه کن. اصلاً فکر کن که اینجا، کنار تو ننشسته‌ام، نیستم….

مارس 25, 2010

 ادبیات در خلال نوشته ها و بحث ها یک چیز است و در بطن زندگی یک چیز دیگر. راستش در زندگی ادبیاتی نیست. زندگی، حالا مجموعه ی نامفهومی از ترس و اضطراب و تنهایی است. خوردن، خفتن، نوشیدن، گاهی همخوابگی و همیشه احترام گذاشتن. به وحشت خود احترام گذاشتن. حالا همه ی ما می ترسیم. یا من چنین خیال می کنم. حالا همه مان از شدت ترس فلج شده ایم. یا من چنین خیال می کنم. حالا همه مان به ترس همدیگر احترام می گذاریم…

هرمز شهدادی

______________________________________________________________

دوستان عزیزم

چند روزی نیستم. دوشنبه شب برمی گردم.  می روم سفر. در سفر نمی دانم دسترسی به اینترنت داشته باشم یا نه.

اگر دسترسی داشتم،  می آیم و می خوانم و می نویسم. اگر دسترسی نداشتم، دلم تنگ خواهد شد.

مراقب خودتان باشید

تا بعد

________________________________________________________

چه حالی می شود آدم وقتی قطارش را از دست می دهد.

قطار زندگی هم با بعضی همین کار را می کند. جامانده ها کم نیستند

فردا دوباره به ایستگاه راه آهن می روم. چقدر سخت…

مارس 23, 2010

آوا و آیلین بیشتر با پدر و مادرشان می‌آیند مطب. بعضی وقت‌ها با خاله‌شان. دو تا دختر ملوس اند با موهای طلایی. آوا نه سال دارد و آیلین پنج سال. دو سه هفته پیش با خاله‌شان آمده بودند مطب. آیلین تب کرده بود و آوا سرفه می کرد. فردای آن روز در فاصله‌ی بین مریض‌ها دیدم خاله‌ی بچه‌ها تنها در اتاق انتظار نشسته است. تا مرا دید نیم خیز شد و گفت دیشب یادم رفت از شما گواهی بگیرم برای مدرسه‌ی آیلین. از او خواستم روی صندلی بنشیند و شروع کردم به نوشتن گواهی. خاله‌ی بچه‌ها زن جوان و شکننده‌ای است. گفت: در مورد غذا نخوردن آیلین چی فکر می‌کنید؟ گفتم احتمال می‌دهم با خواهرش رقابت می کند. نباید اذیتش کنید و سعی کنید به خواسته‌هاش احترام بگذارید.

هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که سر درد دلش باز شد. گفت: بله. رقابت. رقابت از همین سن کم شروع می شه. عینکش را روی صورتش جابجا کرد و با لحن آرام اما بریده بریده‌ای گفت: من هم با برادرم، یعنی با برادرخونده‌م رقابت داشتم. هنوزم دارم. البته الان ولش کردم. می دونید چیه خانوم برادر من، یعنی برادرخونده‌م دو سال پیش تصادف کرد و فلج شد. الان پیش مامانم اینا زندگی می کنه. مامانم همه‌ش اصرار می کنه برم دیدنش. اما من نمی رم. می دونم برادرم، برادرم که نه، برادر خونده‌م احتیاج داره به پرستاری، به مراقبت. اما نمی‌رم. یعنی چه جوری بگم، می‌خوام برم. اما نمی‌تونم. می‌دونید چرا خانوم… می‌دونید چرا… سختمه.. برادرم خانم، یعنی برادر خونده‌م وقتی کوچیک بودم، یعنی خانم، وقتی که هنوز ده دوازده سالم بود، چه جوری بگم، یعنی، خب، بله، از نظر جنسی… چی می‌گن اینجور موقع‌ها که مؤدبانه باشه، می‌گن سؤاستفاده جنسی کرد دیگه. بله. همون. اما سؤاستفاده نبود. چون من خوشم اومده بود، اما حالت تهوع داشتم. گیج شده بودم. احساس می‌کردم کثیف و بدبخت و هرزه هستم، چون خوشم اومده بود، اما دلم هم آشوب بود. از اون به بعد، راستش خانوم، با هر کی که خوابیدم، تا احساس تهوع نکردم لذت نبردم. من شوهر دارم، زندگی آبرومندی دارم. دارم تحصیل می‌کنم توی دانشگاه. ولی، خب الان خیلی وقته که دیگه کنار شوهرم احساس تهوع نمی‌کنم. احساس دیگه‌یی هم ندارم به‌ش.

صداش می‌لرزید. سرم را انداختم پایین. خیره شدم به خودکاری که یک سرش چراغ قوه بود.

گفت: حالم خوب نیست خانوم. با هیچکس نمی تونم باشم. الان هم نمی دونم چرا این حرف ها رو دارم به شما می زنم.

گفتم: مشکل تون رو درک می کنم اما راستش از دست کاری ساخته نیست. حس می‌کنم شما نیاز دارید به مشاوره با یک روانکاو.

دانه‌های اشک روی گونه‌هایش سرگردان مانده بود. سکوت سنگینی بین من و او نشسته بود. می‌خواستم به او بگویم در کودکی روح شما را سوزانده‌اند خانم. کاری کرده‌اند که از عشق عق‌تان بگیرد. بلایی به سرتان آورده‌اند که دیگر هرگز نتوانید بدون تهوع دل به کسی ببندید. اما نگفتم. گواهی را امضاء کردم و به او دادم. باید مریض‌های بعدی را می‌دیدم. تا دم در مشایعتش کردم. برگشتم، پنجره را باز کردم. مثل این بود که حتی هوا هم آلوده شده بود به اندوه، به تهوع و به خشم زنی که حتی نمی‌توانست فریاد کند.

مارس 23, 2010

شب برمی گردم و مطلبی تازه خواهم گذاشت. امروز صبح، همه ی وقتم صرف این شد که سر از کار خانه ی جدید و سوراخ سنبه هایش در آورم.
در گذشته داشتن یک سقف کوتاه هم حتی غنیمتی بود.  امروزه همه جا خانه داریم و اما ناخانه ایم…

مارس 23, 2010

مانده ام بین خانه ها کدام را انتخاب کنم.
اینجا را بیشتر دوست دارم.
نه آن یکی را
نه همین را

مثل اینکه باز دارم خودم را فریب می دهم….