Archive for آوریل 2010

آوریل 18, 2010

ازوقتی برگشتم مثل دیوانه ها دارم کار می کنم. همه ی کارهایم روی زمین مانده. همه عصبانی و طلب کارند. حق هم دارند. سه هفته غیبت آنهم در زمانی که نه وقت تعطیلات رسمی ست ونه مثلاٌ جشن آخر سال، برای مردم غیرقابل تحمل است. دیشب یک پست نوشتم اما خیلی آبکی و احساساتی بود. دوستش نداشتم. امشب برمی گردم و اگر از پا نیفتاده بودم دستی به سر و روی این خانه می کشم.

اینها را گفتم که بدانید و نبودنم را ببخشید.

_______________________________________________________

مشکل از آنجایی شروع شد که یک کوه آتشفشان در ایسلند، ناگهان تصمیم گرفت، همه ی غم و غصه و عصبانیتش را فوت کند توی صورت آسمان. در عرض کوتاه تر از چند دقیقه ابری از غبار و دود و آتش درست شد و پاهایش را دراز کرد و نشست وسط آسمان. همه ی هواپیماها از ترس این ابر هولناک از جایشان جم نخوردند و همه ی مسافرها ماندند سرگردان و پا در هوا میان روزهای تقویم. همه معطل. همه منتظر. همه غافلگیر. آخر چرا. چطور. کی. من هم مثل خیلی از مسافرها قرار بود برگردم به خانه ام. چمدانم را بسته بودم و آماده بودم برای پرواز. نشد. هنوز هم معلوم نیست کی می توانم برگردم. خواهرم از راه رسید و گفت پرواز بی پرواز. بی خیالِ سفر شو اصلاً. بیا با هم برویم سینما. گفتم باشد اما بگذار قبل از آنکه با هم برویم بیرون، سری به جهانِ نت بزنم و ببینم اوضاع آتشفشان چطور است… بعد حین خواندن اخبار درباره ی کوه آتشفشان ایسلند و بسته شدن فرودگاه ها آمدم اینجا. در این خانه و دیدم که گدازه ای از آتشفشان، تکه ای از آن ابر سیاه جدا شده و آمده و سایه انداخته اینجا. میان کامنت هایم. دوستی برایم کامنت گذاشته و نوشته خداحافظ تا ابد. عجب! چرا؟ چرا خداحافظ تا ابد؟ آخرچیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نوشته از دستم دلگیر است و همین. اما علتش را ننوشته. باید حدس بزنم حتماٌ. باید بدانم حتماٌ. در این دیار، در این خاک وطن باید همه چیز را نگفته و نخوانده و نشنیده دانست. مثل اینکه هیچکس یا حوصله ندارد و یا از کرامت انسانی اش کم می شود که با دیگری واضح صحبت کند. اگر عصبانی است واضح حرف بزند. اگر رنجیده است علت رنجیده گی اش را بگوید. باید خودت حدس بزنی. باید همه چیز را خودت از قبل بدانی. با تو ناگهان دوست می شوند و دوستت می نامند و در دوستی تا آنجا پیش می روند که لحظاتی حس می کنی، زندگی آنقدرها هم نامهربان نیست. که رفاقت وجود دارد و می توان به دوستی امیدوار بود. بعد یک دفعه، بی مقدمه، درست مثل آن کوه آتشفشان که غرید و خروشید و فوت کرد در هوا، فوت می کنند در صورتت و می گویند: رفیق جان. دلگیرم ازت. خداحافظ تا ابد. و تو مثل مسافری سرگردان که خیره مانده است به چشم های عصبانیِ یک کوه آتشفشان ، می نشینی با خودت حدس می زنی و خیال می کنی. چرا؟ آخر برای چه؟ چطور؟ تا ابد یعنی کی؟ یعنی فردا؟ یعنی پس فردا؟ یعنی همین حالا. کی؟

 پی نوشت اول و آخر: دوستان، از اینکه نمی توانم برای تک تک تان پیغام بگذارم و دیر به دیر مطلب می گذارم، امیدوارم مرا ببخشید. بگذارید این را به حساب کمبود وقت و بودن در سفر و دسترسی نداشتن به کامپیوتر شخصی و اینترنت. همینکه برسم به خانه دوباره از نو همه چیز مرتب و منظم خواهد شد.

آوریل 5, 2010

1. کنار برج میلاد در شهرک غرب دو دختربچه نشسته اند. موهای یکی قهوه ای روشن است. موهای دیگری مشکی. بلوز یکی صورتی است و بلوز دیگری آبی. شلوار یکی خاکستری است و شلوار دیگری نارنجی. چشم های یکی به نظر سیاه است و چشم های دیگری به نظر سبز. یکی شاید هفت، هشت ساله باشد و دیگری شاید نه، ده ساله. تقریباٌ هم قدند. تقریباٌ هم قواره اند. تقریباً همدردند. تقریباٌ خودِ دردند. باقلای سبز می فروشند دختربچه ها. آرزوهای سبز می فروشند دختر بچه ها. کودکی شان را می ریزند در یک کیسه ی نایلونی و می فروشند. پانصد گرم کودکی به ازای پنج هزار تومان؟! تخفیف بدهید! چه خبر است؟! نرخ کودکی تان را پایین بیاورید. نرخ بودنتان را پایین بیاورید. نرخ آرزوهای تان را هم حتماٌ پایین بیاورید. اینطوری شاید بشود معامله کرد. اینجا در این شهر مهربان، کسی خریدار کودکی دو دختربچه نیست؟

2. به تهران آمده ام. در خانه ی برادرم اینترنت کند است. از کند هم کندتر هست حتی. برای پاسخ دادن به هر کامنت باید پنج  شش دقیقه وقت گذاشت. امیدوارم از این که نمی توانم به کامنت های شما پاسخ بدهم مرا ببخشید. تا دوازده روز دیگر دوباره برمی گردم به سر خانه و زندگی ام و همه چیز دوباره از نو مرتب خواهد شد.

 3. گاهی سفر آدم را غافلگیر کند. قرار نبود باز بروم سفر. دل به دریا زدم و دوباره آمدم به شهری که همه ی خواب هایم در خیابان های آن بیدار می شود.