دیروز وقتی که داشتم کار می کردم، یکی از پرستارها نوزادی را بغل کرده بود. به من نزدیک شد و گفت: ببینش چقدر نازه
راست می گفت. نی نی صورتش گرد بود و پوستش مهتابی. چشم های درشت قهوه ای و مژه های بلندش آدم را یاد پری توی قصه ها می انداخت.
پرستار با تاسف ابروهایش را بالا انداخت و با لحن غمگینی گفت. اینم ایکسی ئه.
دلم گرفت. عجب. این هم از همان نوزادهایی بود که مادرش نمی خواست بعد از زایمان هویتش آشکار شود . آمده بود و در اتاق زایمان زاییده بود و بعد ساکش را بسته بود و از بیمارستان رفته بود. بعضی وقت ها این مادرها در کاغذی نام خود را می نویسند و می گذارند در یک پاکت و آن را به طور محرمانه می گذارند لای پرونده. یک وقت هایی هم نه. قانون فرانسه به زن این اجازه را می دهد که به صورت ناشناس به بیمارستان بیاید، وضع حمل کند و نوزادش را به بیمارستان واگذار کند و به طور ناشناس از بیمارستان برود و به این ترتیب برای کودکش تا ابد بشود یک آرزو. یک خیال. یک توهم. یک روح. یک راز سر به مهر.
با انگشتم دست کوچکش را گرفتم و در دلم سرنوشت را لعنت کردم.
جون 4, 2010 در 9:15 ق.ظ. |
اين طور شرايط اين طور بچه ها را كه مي بينم تمام معادلاتم به هم مي ريزد … در عدل خدا هم مي مانم و شك مي كنم انگار … خانواده هايي سال هاي سال در حسرت داشتن فرزندي و لمس دست هايش و زناني كه ناديده ميزاريندو مي روند …
باز هم معادلاتم به هم ريخت
نميدانم … نميدانم !
_______________________________________
خانواده هایی در آرزوی فرزند می مانند و خانواده هایی فرزند را در آرزو می گذارند.
و آرزو هم در بیشتر اوقات فقط آرزو می ماند…
جون 4, 2010 در 9:49 ق.ظ. |
درد آوره! امیدوارم روزگار سرنوشت خوبی برای اون کودک و همه کودکان مثل اون رقم بزنه!
کاش قدرتی داشتم بهشون کمک کنم!
____________________________
خیلی اوقات هم آینده برای بچه های اینطوری، سرنوشت خوبی رو رقم می زنه. اما خب…
همیشه از دیدن و داشتن مادر واقعی شون محروم می مونن
جون 4, 2010 در 9:55 ق.ظ. |
شاید هم این شانس رو داشته باشن تا مادری بزرگشون کنه که فقط هم خونشون نیست و از هزار تا ایکس با قرابت خونی مهربونتر باشه
مادر یعنی عشق فقط برای عشق
_____________________________________
درست می گی آرش جان. بعضی وقتا مادر خوانده ها بهتر از مادرهای واقعی ان و از عشق کم نمی گذارند..
جون 4, 2010 در 10:21 ق.ظ. |
سرنوشت عجیبیه
گاهی وقتا خیلی عجیبه که حس مادرانه قربانی یه چیزای دیگه میشه و باعث میشه که چنین اتفاقاتی پیش بیاد که آدمیزاد گاهی مادر بودن و حس مادرانه طرف رو هم در ذهن خودش زیر سوال ببره
شاید بیشترین و بهترین کاری که این مادر برای این بچه میتونسته انجام بده تحویل دادنش به یه جای امن بوده
________________________________
چیزی که در بعضی از این خانم ها عصبانی ام می کنه اینه که بعضی هاشون علناٌ می گن که حامله شدن رو دوست دارن ولی بچه دار شدن رو نه…
جون 4, 2010 در 10:27 ق.ظ. |
سرنوشت این بچه ها چی میشه؟ اگه كسی بخاد مسئولیتشو به عهده بگیره چطوری می تونه؟ از چه راهی می دونی آذین جونم؟
_________________________________
سلام عزیزم.. سرنوشت این بچه ها اینه که تحویلشون می دهند به پرورشگاه ها و از آنجا هم بچه ها را می سپرن به دست خانواده ای که طالب بچه است…
جون 4, 2010 در 10:29 ق.ظ. |
چقدر غمگین ……. ولی باز جای خوشحالی داره دولتی هست که از این بچه حمایت کنه . اصلا احتمال داره توسط زن و مردی خیلی با صلاحیت تر از پدر و مادر خونیش پذیرفته بشه . میدونی من فکر میکنم مادرهایی که اینجوری از بچه شون میگذرند ، شرف دارند به اونایی که بچه رو شکنجههای جسمی و روحی میدن (اینجا صحبت از بد و بدتره ، وگرنه فکر کنم همه مردم دنیا راههای پیشگیری رو کم و بیش بلدند !)
___________________________________
آره واقعاٌ جای خوشبختی داره که دولت هوای بچه ها رو داره. اما کاش به بچه ها این حق رو می داد که بتونن مادرشون رو پیدا کنن. در خیلی از کشورهای اروپایی مثل آلمان یا اسپانیا این قانون وجود نداره. یعنی مادر وقتی پاش می رسه به زایشگاه باید خودش رو معرفی کنه.
به هرحال…
به قول تو بعضی از این مادرها که بچه شون رو به هر نحو نمی تونن بزرگ کنن شرف دارن به مادرهای ظالم.
البته بعضی از این زن ها هم فقط دوست دارن حامله بشن و از پروسه ی زایمان خوششون می یاد و کمی دیوونه ان. این تیپ زن ها رو جداٌ دوست دارم خفه شون کنم…
راستی سمیرا جان چرا دیگه نمی شه توی وبلاگت برات پیغام گذاشت
جون 4, 2010 در 10:39 ق.ظ. |
سلام
الهی… من گاهی مشکل پیدا میکنم با این قانون که هر کی بخواد بتونه بچه دار شه و یه فرشته کوچولو رو بدبخت کنه! این همه راه مراقبت هست امان از بیعاطفگی و مجبوری!!! ایران هم کم نیستن بچههایی خیابونی که زنده یتیمن!!
_________________________
سلام گل ناز جانم
راستش من هم خیلی با این قضیه مشکل دارم. اینو کمال خودخواهی می دونم که با یه بچه ی بی گناه اینطوری رفتار بشه…
جون 4, 2010 در 10:47 ق.ظ. |
دلم گرفت بانو . چه سرنوشت غریبی می تونن داشته باشن . چن درصدشون ممکنه و امکان موفقیت دارن تو زندگیشون . چند درصد هرز میرن . اینا همون نوزادائیند که به فروغ بی سر زاده شدند وقتی نان نیروی شگفت رسالت رو مغلوب کرده بود . شاد باشی
____________________________________
اینها بیشترشون زندگی های ناموفقی پیدا نمی کنن. اما از نظر عاطفی همیشه در حسرت دیدار و شناخت مادر و پدر واقعی شون خواهند ماند که البته کم مسئله ای نیست. تو هم شاد باشی محمود عزیز
جون 4, 2010 در 11:14 ق.ظ. |
elahiiii
bichare bacheheeee
khob age nemikhastesh chera hamele shode
heife bache be un khoshgeliii
age unja boodam bache
ro azat migereftam khodam bozorgesh mikardam
man taghate in chiza ro didan nadaram
ah
ye kam in ehsasatam ziadie bayad kamesh konam
_____________________________________
آره . آدم دوست داره خودش بزرگشون کنه. اما به این آسونی ها نیست.
کاش همه مثل تو با احساس بودن….
جون 4, 2010 در 12:08 ب.ظ. |
این جور مواقع هیچی نمی تونم بگم….فقط سکوت می کنم و فکر ..
______________________
درک می کنم
جون 4, 2010 در 12:45 ب.ظ. |
میگم، نمیشه بدنش به من…اون وقت من هیچ وقت دیگه آرزوی خانواده درست کردن را در سر نمیپرورونم…دیگه سختیهای بودن با یک مرد را در سرم مرور نمیکنم…
_______________________________
نمی دن. بیشتر دنبال یک خانواده یعنی پدر و مادر با هم برای این بچه هان. هرچند به مجردها هم بچه می دن. اما برای خود بچه خوب نیست. بچه به هر دو احتیاج داره برای هویت یابی…
آرزو می کنم هیچ وقت سختی نبینی عزیزم. با هیچ کس.
جون 4, 2010 در 12:58 ب.ظ. |
اذین خوبم میبوسمت وازت ممنونم بابت مهربونیهات
مهربونم اگه نکی این دختر چطوره که برای هر مطلب من خاطره داره و؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با بهزیستی کار می کنم یعنی همکاری دارم منطقه کوچیکه ریس بهزیستی خانمه وغیر بومی منطقه که وقتی کامپیوترهای اداره مشکل پیدا میکنه و یا کار کامپیوتری دارند که خودشون نتونند انجام بدن میان سراغم با خانم ریس دوستم زن 30چند ساله ای هست و بسیار ددقیق و…….
یه روز صبح ساعت 5/7تا اومدم دفتر زنگ زد بیا پرینتر اداره مشکل داره کارم گیره ………رفتم بلافاصله رفتم اونجا تازه مشغول بود که سر وصدایی توی رراهرو پیچید همه رفتیم تو راهرواداره راننده اداره نوزاد ی بغلش بود که گویی اول صبح پشت در پشتی ساختمان گذاشته بودنش ….خلاصه زنگ زدند این ور واون ور تا نیروی انتظامی بیاد و………. که خبر توی منطقه پیچید مثل مور وملخ ادم ریخت تو اداره ……هرکس نظری میداد ……….یه مقدار که خلوت ترشد چون اینجا شیرخوارگاه و…….وجود نداره قرار شد بفرستند به یه شهرستان بزرگتر جایی که بشه بچه رو نگه داشته ..تو اون گیرودار زنی اومد پیش خانم ؟؟ گفت که میشه بچه روبه اون بدن ……….زنی بیسوادبود که 13سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه نداشت …….اینقدر التماس کرد که قرار شد بچه پیش اون زن بمونه تا تکلیفش مشخصی بشه زن بچه رو تحویل گرفت ورفت …من کارم تموم شده بود داشتم از ساختمون خارج میشدم که دیدم شوهر زن درحالی که زن گریه کنان همراهش می اومد وارد اداره شدند منم دنبالشون رفتم ز ن بیچاره به شوهرش التماس میکرد که بچه رو تحویل نده ولی مرد بچه رو دادبه خانم … وگفت ما نمی خوایم نگهداری ازش نمیکنیم زن بیچار به شوهرش دوباره التماس کرد مرد با خشم فریاد کشید من بچه حروم زاده نمی خوام … اذینم، زن بیچاره بدجوری …..با همه وجودش به مرد التماس میکرد یهو جلو چشم همه ما مردک ابله شروع کرد به زدن زنش با خشم تمام زنش روبه باد کتک گرفت با یه مصیبتی زن رو از دست مرد نجات دادیم ………………………………
===================================================
اذین وبلاگت باعث شده که خیلی ازاتفاق ها و حس هایی که گذاشته بودم کنار برام زنده بشن نمی دونم چی بگم ……………………………….
_______________________________________
وای عزیزم
تو شاهد چه ماجراهایی هستی در محیط کارت.
چه چیزهایی می بینی. هر کدومشون موضوعی هستن برای یک داستان بلند تکان دهنده یا یک رمان. شاید هم چرند می گم و اصولا سرگذشت زندگی همه ی آدم ها یک داستانه. یک داستان واحد با روایت های متفاوت.
داستانت منو یاد یکی از داستان های بیژن نجدی انداخت. ماجرای یک زن و شوهری ئه که پیرن و بچه ندارن. یه روز می بینن که جنازه ی یک بچه ی بی نام و نشانی در آب انبار روستا مونده. می رن می گن این بچه مال ماست و دفنش می کنند و براش سنگ قبر می گذارن و دلخوشی شون می شه سر قبر اون بچه رفتن و اینطوری احساس می کنن که دست کم بچه ای داشتن که مرده.
می بوسمت دریای مهربون و عزیزم
جون 4, 2010 در 5:18 ب.ظ. |
غمگین بود
____________
متاسفم
جون 4, 2010 در 5:21 ب.ظ. |
چند بار از دیروز سعی می کم برات پیغام بگذارم نمی تونم.اینجا خیلی سخته. بیچاره بچه هایی که اینطوری به دنیا می یان. چطور بعضی از مادرها می تونن اینقدر بی رحم باشن؟؟؟!!!!!!
__________________________-
متاسفم که ورد پرس خیلی اوقات بازی در می یاره
راستش منم نمی دونم
جون 4, 2010 در 6:32 ب.ظ. |
طفلک کوچولو 😦
_____________
😦
جون 5, 2010 در 6:30 ق.ظ. |
دلم گرفت .
هـــــــــــــــــــــــــی
جون 5, 2010 در 9:11 ق.ظ. |
` پس كسی نمی تونه از همون بیمارستان مسئولیت نگهداری شونو به عهده بگیره اره؟ ینی حتما باید برن پرورشگاه . و …
_______________________–
آره. راه دیگه ای نداره جز اینکه مراتب قانونی اش رو طی کنه
جون 5, 2010 در 11:14 ق.ظ. |
بیچاره بچه…
ولی باز از قانون ایران بهتره که طرف از ترسش بچهی چند ماهه رو تیکه تیکه و سقط میکنه
شاید اینجوری این بچه مال کسی بشه که قدرشو بدونه… «شـــایـــــد»
جون 6, 2010 در 7:55 ق.ظ. |
چقدر وحشتناک….نمیدونم چی بر سر جامعه بشری اومده،چی بر سر عواطف مادری اومده که شاهد یه همچین اتفاق هایی هستیم.
فقط باید بکوبیم تو سرمون ،خیر سرمون اشرف مخلوقاتیم
جون 6, 2010 در 8:04 ق.ظ. |
اذین جان قانون فرزند خواندگی چطوری هست؟
جون 6, 2010 در 9:52 ق.ظ. |
اینجا سرنوشت چنین مادرها و بچه هایی خیلی تلخ تر است
جون 6, 2010 در 12:51 ب.ظ. |
سوختم…
بد سوختم…