آنوقت ها که در بخش چشم بیمارستان لبافی نژاد انترن بودم یک بار مرد جوانی آمده بود که وقتی داشت تنیس بازی می کرد، توپ به چشمش اصابت کرده بود. ضربه آنقدر شدید بود که چشمش کاملاً له شده بود و دیگر کاری نمی شد برایش انجام داد. پسر جوان و خوش تیپی بود. یادم می آید التماس می کرد که چشمش را خالی نکنند. می گفت نامزد دارد و عاشقش است و اگر چشمش را از دست بدهد نامزدش ترکش می کند. نشسته بود روی زمین و توی سر خودش می زد. دیشب یک لحظه به یاد او افتادم. راستی الان کجاست؟ چشم سالمش آیا می بیند؟ با درد از دست دادن چشمش کنار آمده؟ هنوز تنیس بازی می کند؟ و عشقش…؟
درست مثل آدم ها، دنیای عجیبی دارند چشم ها. چشم ها با هم نگاه می کنند. با هم اشک می ریزند. با هم می خندند و به وجد می آیند. با هم بسته می شوند. با هم به خواب می روند و اگر به چشمی آسیب برسد طوری که نابود شود، چشم دیگر هم ضعیف می شود و چه بسا از غصه می میرد. درست به همین خاطر است که در ضایعات جدی چشم و به خصوص بعد از ضربه های شدید، چشم مبتلا را هرچه زودتر تخلیه می کنند چون جراحان چشم از آن وحشت دارند که چشم دیگر هم به خاطر همدردی با چشم آسیب دیده از بین برود. هرچند برای این همدردی توجیه علمی وجود دارد. اما حقیقت آن است که چشم ها در یک کلمه عاشق همند.
جون 7, 2010 در 9:10 ق.ظ. |
عشق یک گرفتاری برای ما انسانهاست!
دو چشم عاشق …
نور علی نور است!
جون 7, 2010 در 10:20 ق.ظ. |
خیلی این پست رو دوست داشتم
توضیح دلیلش کمی سخته
مرسی
جون 7, 2010 در 10:51 ق.ظ. |
به هر حال چشم بیمار را تخلیه می کنند که حداقل چشم سالم بتونه به زندگیش ادامه بده یعنی منطق اینطور حکم می کنه در مورد عشق هم معشوق که میره اونیکی بلاخره یه جورایی به زندگیش ادامه میده چون باز هم منطق اینطور حکم می کنم. گاهی هر قدر هم عاشق باشی تصمیم آخر را منطق خواهد گرفت
جون 7, 2010 در 11:24 ق.ظ. |
خیلی قشنگ بود تعبیرت اما فکر نمی کنم برای انسانها خیلی مصداق داشته باشد. فکر کنم تو عشق زمینی اگه اون یکی بهش آسیبی برسه طرف سالم با هر مکافاتیه اونو میندازه بیرون و بعدش فرمانروایی میکنه
جون 7, 2010 در 11:45 ق.ظ. |
vay cheghadr in postet ghashang boood
delam baraye pesare kabab shod!!!!!!!!
khoda kone kari tooneste bashan barash bekonan
man cheghadr in cheshmha ro doost daram
ye donya raz daran ba khodeshoon
جون 7, 2010 در 12:14 ب.ظ. |
نشستم اينجا و به خالي شدن اميد يك انسان از زندگي فكر مي كنم …
جون 7, 2010 در 12:36 ب.ظ. |
ادم تا چیزی رو داره قدرشو نمی دونه اما همین كه از دست دادش میدونه چی رو از دست داده البته من حال جوان رو نمی دونم كه ایا اونم قدر چیزی كحه داشته رو می دونسته یا نه اما .. كلا گفتم…با این خال سخته .. بخصوص چشم چرا كه چشم ها آیینه ی روح اند…
جون 7, 2010 در 1:00 ب.ظ. |
بغضم گرفت!
جون 7, 2010 در 4:55 ب.ظ. |
خیلی پستت چسبید….خیلی زیبا بود.
جون 7, 2010 در 4:59 ب.ظ. |
اذین جون تا به حال این رو نمیدونستم چقدر برام جالب بود….چقدر از یک قضیه علمی به یک برداشت عالی روحی رسیدی…خیلی ماهی اذین….
جون 7, 2010 در 6:42 ب.ظ. |
وای…چه بد و غم انگیز.اتفاقا» امروز صبح خیلی شنگول و منگول بودم و داشتم از خدا تشکر می کردم که چشمم افتاد به خانم سن و سالداری که mental retard بود و کسی دستش را گرفته بود و توی خیابان راه می رفت.با خودم گفتم ممکن بود من جای اون بودم…واقعا» به چشم بر هم زدنی ممکنه اینی که هستی نباشی…
جون 7, 2010 در 7:14 ب.ظ. |
چه تعبیر عاشقانه ای…
جون 7, 2010 در 7:41 ب.ظ. |
پستت در عین خشنی پر از لطافت بود . خشونت رو مخلوط کرده بودی با عشق . انگار به کارهای تارانتینو زیاد علاقه داری .
بهت برا این پستت صمیمانه تبریک می گم . واقعا لذت بردم . شاد باشی بانو
جون 7, 2010 در 7:55 ب.ظ. |
چه حس تلخی داشت اون پسره..
اره..
جون 7, 2010 در 7:58 ب.ظ. |
هرجا هست امیدوارم شاد باشه..
جون 7, 2010 در 10:12 ب.ظ. |
اون مرد جوان نگران چشمش بود يا عشقش؟
…
ياد اين شعر افتادم كه البته كاملا مخالف مطلبت هست. شايد اين يك استثناست:
یک چشم من اندر غم دلدار گریست … چشم دگرم حسود بود و نگریست
چون روز وصال آمد آن را بستم … گفتم نگریستی نباید نگریست
جون 8, 2010 در 4:18 ق.ظ. |
این جمله آخر رو باید طلا گرفت
جون 8, 2010 در 4:20 ق.ظ. |
الهي قسمتو ميبينيد شايد سرنوشت اين پسر اين طوري بايد عوض ميشد
ديگه من ميترسم تنيس برم
جون 8, 2010 در 4:26 ق.ظ. |
می دونی ترسیدم
همیشه نگاه ها رو یادم میمونه همیشه
جون 8, 2010 در 7:25 ق.ظ. |
سلام
برداشت قشنگی بود…
جون 8, 2010 در 12:13 ب.ظ. |
اومدم اين شعر و بذارم كه ديدم قبل از من مهدي آريان گذاشته
جون 8, 2010 در 1:47 ب.ظ. |
پستت خیلی جالب بود تعبیر زیبایی بود خانوم دکتر مرسی
جون 8, 2010 در 3:53 ب.ظ. |
با سلام،
نوشته بسيارزيبايي بود.هنر درك همين ظرايفي است كه گاه به نظر خشن مي رسند اما ديد زيباي يك هنرمند مي تواند از آنها يك اثر متفاوت بسازد.آري چشمها عاشقند و البته تمامي اعضاي بدن را مي توان عاشق ناميد آنجا كه شاعر مي گويد:» چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوهارا نماند قرار» و لي افسوس آنجا كه شاعر اين تمثيل را به اجتماع و بني آدم مي رساند انگار در اين زمانه چندان صادق نيست و شايد اين به خاطر دوري ما از طبيعت واصلمان باشد كه مانند اعضاي دور افتاده از يك بدنه شده ايم كه ديگر در آينه جز خود نمي بينيم وآنجا نيز چشمان عاشقمان نگاه پر از دروغشان را از هم مي دزدند،افسوس.
راستي سرعت نوشتن شما از سرعت خواندن ما بيشتر شده است.
موفق باشيد.
جون 8, 2010 در 9:40 ب.ظ. |
صد درصد عاشقش ترکش کرده…
می دونی
من عاشق فرانسه ام…
خوندن وب هایی که از فرانسه یا سوئیس می نویسند غمگینم میکنه…
من عاشق فضاهای اروپایی ام.:(و متاسفانه فکر نکنم هیچ وقت بتونم ببینمشون.
جون 9, 2010 در 4:58 ق.ظ. |
گاهي به وجود همچين كلمه اي شك ميكنم. عشق. گاهي همچين حس ميكنم مثل همين پسر جوون . نميدونم. حس خوبي نداشتم از خوندن سر گذشت اين پسر.
چشمها عاشق همند…..قشنگ بود.